... اخم کردم:مسخره؟؟؟بخاطر وجود من مسخره شده؟
يه پوزخند بهم زد:نه بابا...تو چرا به خودت ميگيرى؟منظورم اين مسخرخ بازياس...الا چه نيازى به اين کاراس.کلى ازش مدرک داريم خيلى راحت ميتونستىم گيرش بندازيم.ديگه چه نيازه به مهمونى بازى داشت؟خدا ميدچنه تو همين سه چهار ساعت چقد گناه کردم!تازه نمازمونم نخونديم!تو ناراحت نيستى؟تو که وضعت از منم بدتره!
گ
نگاش کردم.با من بود.سرمو انداختم پايين:فکر ميکنى من خيلى از وضع الانم خوشم مياد؟به هواى ماموريت کلاه شرعى سرمون گذاشتن.منى که بقول مرضيه اغتاب مهتاب نديدم الام وسط يه مشت مست و پاتيل با اين پا,چه ها که اسمشون لباسه وايسادم!همشم دست به دست ميشم!
داشت گريم ميگرفت.از فر گناهام داشتم ديونه ميشدم.حس ميکردم خدا داره با تاسف به بنده گناهارش نگاه ميکنه.ادامه دادم:الان وضع من با اون رياکاراى تو ادارمون هيچ فرقى نداره.
عسگرى نشست بغلم:تو چيکار ميتونى بکنى؟به هواى لياقت هممونو گذاشتن لاى منگنه.منم خودمو گول زدم.که دارم از وطنم دفاع ميکنم.تو دعا کن اين يارو زودتر اعتماد کنه.بايد مدرکامون بيشتر شه....اوه داره مياد.
امير سريع بلند شد و عسگرى بيشتر بهم چسبيد.
فربد با دوتا گيلاس اومد طرفمون.به عسگرى گفت:اخ تورو يادم رفت عليپور.برو خودت بردار.
يکى ازون گيلاسارو داد دستم.با اين حرفش مثلا ميخواست عسگريو دک کنه......
عسگرى خنديد و بيشتر بهم چسبيد:ممنون فربد جان.فکر کنم بانو مشکلى ندارن من باهاشون شريک بشم.
نگام افتاد به امير داشت اشاره ميکرد.من که نفهميدم!
رومو کردم سمت عسگرى:ممنون جناب عليپور , من مايل نيستم بيشتر ازين از عالم واقعيت دور بشم.شما بفرمايين.
گلاسو دادم دستش.وقتى دوباره به امير نگاه کردم ديدم دارهچشم غره ميره.
اه اينم که فقط بلده با چشاش ادا اطوار بياد.
بلند شدم پتلتومو انداختم سمت امير و رفتم سمتدر ورودى.
فربد خودشو بهم رسوند:بانو ميخواستم باهم خصوصى صحبت کنيم.
وايسادم:اکى....بفرمايين.
-ااااامممممم....اگه ميشه تشريف بيارين تو اتاق مطالعه من.
موافقت کردم و اونم با گذاشتن دستش پشت کمرم منو راهنمايى کرد.
به پشتم نگاه کردم.عسگرى دم گوش امير پچ پچ ميکرد
يه لحظه ترسيدم.چرا امير نيومد دنبالم؟
ولى بعد با ياداورى اينکه از اول وارد شدنم به نيروى پليس اموزش دفاع شخصى و ورزشاى رزمى واسمون گذاشته بودن يه کم خيالم راحت شد.خوب شد اسممو تو کلاس تکواندو نوشته بودم!
از وسط سالن رد شديم و به سمت صندلى که من نشسته بودم رفتيم.دولا شدم تا کفشامو بردارم ولى فربد زودتر برش داشت.لبخند زدو گفت:نميخواد پات کنى.بريم!
حالا چابرهنه رسما شده بوم مثل زناى يونان قديم.عين زن شاهزاده تروى!!!
دامنمو گرفتم بالا و راهپله گندشو با تمأنينه رفتم بالا.
شيشصدتا اتاق داشت!!منو برد ته راهرو و در يه اتاقو باز کرد.اولين چيزى که به چشاى باباغوريم سلام کرد تخت بزرگ دونفره اى بود که دورتادورش پرده حرير کرم رنگ کشيده بودن.
تابلو بود از قبل مقدماتش اماده بوده!
ترس برم داشت ولى خودمو نباختم.با خنده رفتم جلو گفتم:چه اتاق مطالعه قشنگى دارين جناب هوشنگ خان!
ما معمولا تو اتاق مطالعه هامون کتاب و کتابخونه و ميز مطالعه ميذاريم!!!
خنده بلندى کرد:خب ايرادى نداره اگه اينجا صحبت کنيم...راحت ترم هست تازه!ازنظر شما که ايرادى نداره؟
من که خودمو سرگرم ديدن وسايل کرده بودم با لوندى برگشتم طرفش:نه....چه ايرادى داره؟منم موافقم....فقط اگه ميشه کاپوچىنو واسم بيارين...سردمه!
ابروهاشو داد بالا:چش___________م...شما جون بخواه.
با موبايلش سفارش قهوه و کاپوچينو داد و اومد کنار تخت.پرده حريرشو کنار زد...لامصب عجب روتختى!!!!!!!!!!!فک کنم يه سه چهار سالى واسه روبان دوزيش وقت گذاشته بودن.
نشست و به کنارش اشاره کرد.
واى خدا يه مددى برسون!
اروم رفتم کنارش و پامو انداختم رو پام.
نگاى هيز خوشگلش رو پام لغزوند.
خيلى دلم ميخواست با همون پام يه آپ چاگى تو چونش بزنم....فک خوشگلشو تو دهنش خورد کنم!ولى حيف که وظيفه داشتم که به طرف خودم بکشونمش.حس زنانم ميگفت بهترين راه اسير کردن يه مرد اينکه تا مرز لذت ببريشو يهو ولش کنى....اون لحظه که له له ميزنه تا به وصال!!برسه!¡!
بايد ح*ش*ر*يش ميکردم.
دستمو اروم از زانوم به حالت نوازش تا رون پام کشيدم.
خيلى باحال بود.اونم چشاش با حرکت دست من حرکت ميکرد.
اين اولذن قدم بود.
دستامو پشتم رو تخت گذاشتمو بهش تکيه دادم:خب جناب هوشنگ...راجع به چى قراره صحبت کنيم؟
نگاش اروم از پام اومد رو چشام....داشتم موفق ميشدم صداش بم و خش دار شده بود.مخصوصا که زهرماريم کوفت کرده بود.چشاشم خمار بود....ديگه واويلا!!!!
با اون صداى ضايعش گفت:منو فربد صدا کن....اشکال نداره شيوا صدات کنم؟
خنده مستانه کردم:اصلا اتفاقا خودمم ناراحت بودم....
با ناز اضافه کردم:جناب هوشنگ گفتن واسم يه کوچولو سخته!
دستامو به علامت کوچيک نشونش دادم.
بعد صدامو اروم کردم:خب فربد!...نميخواى کارتو بگى؟
ابدهنشو همچين قورت داد که صداشو شنيدم.
صداش ازقبل اروم تر شد:داشتم به .....کارى که قرار.....قرار بود.....اه...
سرشو کلافه تکون داد و گذاشت رو دستاش.
يه لبخند موذى اومد رولبم.ولى سعى ردم پنهونش کنم.دستمو گذاشتم رو پاشو به يه لحن لوس و چندشى گفتم:چيشد فربد جان؟حالت خوبه؟
مخصوصا دستمو رو پاش تکون ميدادمو فشارش ميدادم!
بدبخت داشت ميمرد من داشتم کيف ميکردم!نميدونستم انقد تحريک کنندم!!!!!!
از جاش بلند شد و با خودش حرف ميزد:اخه چرا اينجورى شدم؟...بدمصب سر هيچکس اينطورى......اه.....برو...برو....
هى راه ميرفت و به خودش بدوبيراه ميگفت.انگار مقابل هيچ زنى انقد ضعيف نبوده!
در زدن و پيشخدمت بعد يه قرن نوشيدنياى به ظاهر داغمونو اورد.وقتى مزه کردم ديدم سرد شده.اخم کردم گفتم:اينکه سرده!
فربد انگار منتظر يه تلنگر باشه تمام عصبانيتشو سر اون بدبخت خالى کرد!:يعنى چه؟؟؟؟؟بعد يه ساعت اينارو اوردى درحالى که سرده؟؟؟؟؟؟چه غلطى ميکردى؟
اون بدبخت به تته پته افتاده بود:اقا باور کنيد دستور فرموديد ولى نگفتيد کدوم اتاق منم مجبور شدم همه اتاقارو بگردم...الان عوضش مىکنم
بيچاره منتظر بود کتک بخوره.فربد خواست بره طرفش که سريع رفتم دستمو گذاشتم رو سينه اش و زل زدم به چشاش:فربد جان اروم باش...اشکالى نداره الان عوضش ميکنه....
برگشتم با چشم اشاره کردم بره.اون بخت برگشتم از خداخواسته تو جيک ثانيه جيم شد!
برگشتم سمت فربد.داشت نفس نفس ميزد.دستشو گرفتمو بردمش رو تخت و مجبورش کردم دراز بکشه.نشستم لبه تخت مثل يه کدبانوى خوب گره کراواتشو باز کردم دکمه بالايى يقشم باز کردمو دست خنکمو کشيدم به گردن داغش!نفساش اروم که نشده بود هيچ تندترم شده بود!
خيره رو تک تک اجزاى صورتم کنکاش ميکرد.
ديدم دارم خوب پيش ميرم....صورتمو نزديک کردم و لبخند زدم:وقتى عصبى ميشى بد ميشيا...يادم باشه هيچ وقت باهات در نيوفتم...ميزنى له ام ميکنى!!!
يه نفس عميق کشيد.....اه حالم بهم خورد...بو سيب گنديده ميداد!
دستشو اروم گذاشت رو صورتمو ناز کرد.زمزمه کرد:من غلط بکنم دست رو شما بلند کنم بانو!
خنديدم:ولى وقتى خون جلو چشاتو بگيره.......
انگشت شستشو گذاشت رو لبم:ششششششش....وقتى خون جلو چشامو بگيره تو تنهاکسى هستى که ارومم ميکنى....اينو الان فهميدم!
با اون دستش پشت گردنمو گرفت.داشت اروم اروم منو ميکشوند سمت خودش!داشتم فکر ميکردم چجورى از دستش در برم که صداى تق تق در نجاتم داد.يه نفس از سر اسودگى کشيدم و خدارو شکر کردم.خدمتکاره بود.سريع اومد تو سينى رو گذاشت و د دررو!!!!
بلند شدم و رفتم سمت سينى.
فربد گفت:لعنت به خرمگس مزاحم!داشتم به مراد دلم ميرسيدمااا.
خنديدم:مراد دلت حالا حالاها جا داره!الکى که نيست!
بلند شد:چقد خوب بلدى ارومم کنى!باورت ميشه هيچ زنى اينطورى روم تاثىر نداشته؟
-اوووه....چه جالب همه مردا راجع به من همين حسو دارن
اخم کرد:نخير...حس من واقعيه!
خندم گرفت...شده بود عين پسربچه هاى تخس و لجباز!
قهوه شو دادم دستش و رفتم رو کاناپه کرم رنگ جير خيلى خيلى راحت...لم دادم و اپوچينوى داغمر مزه مزه کردم:اره خب.اتفاقا همشونم همينو ميگن!
پوفى کشيد:بعدا بهت ثابت ميشه......
اومد کنارم رو کاناپه.نفس عميق کشيد و گفت:رومانس...
تو دلم گفتم چى چى؟فارسى بگو.
ولى عقل حکم ميکرد اينجور مواقع سکوت کنى تا ضايع نشى!
پرسون نگاش کردم.سرشو اورد نزديک گردنم و دوباره نفس عميق کشيد:هيچ وقت فکر نميکردم اين بو واسم جذاب و تحريک کننده باشه!فرنازم هميشه رومانس استفاده ميکنه!
دوهزاريم افتاد که داره راجع به عطرم حرف ميزنه!من چه ميدونستم رومانس و پومانس ديگه چيه.عطر فقط عطر مشهدى!!!!
اخم کردم که يعنى بهم برخورده.گفتم:فرناز کيه؟؟؟؟
يه لحظه تو بهت موند بعدش پقى زد زير خنده حالا نخند کى بخند.بيشعور من نميدونم چرا انقد همه چيش جذاب و قشنگه.حتى صداى بلند خندش!!!!
دندوناش انگار مصنوعى بود.سفيدو يکدست!
وقتى خنده اونو ديدزدن من تموم شد سرشو اورد نزديکم:کوچولوى ناز من...فرناز خواهرمه.....
واى خدا مرگم بده..گند زدم!خاک تو سرم شد!
سريع خودمو زدم اون کوچه!:خودم ميدونستم.
با پشت انگشت اشارش گونمو ناز کرد:اره....ولى يه چيزيو نميدونى!
بابا خوب منم ادمم....غريزه دارم....تاحالا هرکار کرده جلو خودمو گرفتم ولى اين همه نزديکى ديگه خارج از تحملم بود!بدنم داغ شد.از گوشام حرارت ميزد بيرون.نفسام تند شد.اونم بلد بود چيکار کنه.زل زد تو چشام.نوازش گونم ادامه داشت.منم بىجنبه!!!!!شل شدم.عملا دستو پام لمس شد!
سرشو اورد جلوتر....لبش با لبم فقط دوسه سانت فاصله داشت.....گفت:تو نميدونى چقد واسه من جذابى....خودمم توش موندم!
اه...گندت بزنن...چيز کردى تو احساساتم...بوى گند دهنش هرچى حس و حال بود برد!
با انزجار خودمو کشيدم عقب.اونم ضايع شد!هه هه هه هه هه....تو دلم خنديدما!
باتعجب گفت:چيشد؟
-از بوى مشروب بدم مياد.مخصوصا اينجور مواقع!
چشاش همچين گرد شد گفتم الان از حدقه ميزنه بيرون!
گفت:مگه خودت نخوردى؟مارتينى که بوش بد نيس!
خودمو ناراحت نشون دادم:نه....نخوردم.از مارتينى خوشم نمياد....شراب فقط شراب قرمز!
تعجبش به خنده تبديل شد:خب عزيزم زودتر ميگفتى.الان ميگم واست بيارن.
خاکتوسرت ريحانه....گندترش کردى!!سريع رفتم جلوش:نه ديگه...حسوحالم پريد.ميخوام برم پايين....ميدونى که تنوع طلبم و از اينکه همش يه جا باشم خسته ميشم.
رفتم سمت کفشام.پام کردمو رفتم سمت در.اونم سريع دکمه يقشو بستو کراواتو پيچيد دور حلقومشو پشت من اومد بيرون.
بدجور خورده بود تو برجکش.به قول فوتباليا دوتا موقعيت توپو ازدست داده بود!
سريع از پله ها رفتم پايين.چشماى نگران امير و عسگرى به راه پله بود.تا منو ديدن نگرانيشون جاشو به سوال داد.امير چند قدم اومد جلو طبق وظيفه اش پشتم وايساد.
منم رفتم سمت مبلمانى که تاريک ترين قسمت سالن بودن.خالى بودن.نشستمو پامو انداختم روپام.ديگه حيا ميا ريخته بود...نميشد جمعش کرد!
امير خم شد:چيشد؟خيلى طولش دادى...با لبخند موذى خاص خودم اروم گفتم:پختمش حسابى!منتظر بقيه فيلم باش.
اونم انگار خيالش راحت شده باشه يه نفس راحت کشيدو با همون چهره جديش رفت تو نقشش.
تا دوسه ساعت بعدش ديگه اتفاق خاصى نيوفتاد.جز اينکه هرننه قمرى پا ميشد ميومد سمت من و پيشنهاد رقص ميداد!که صدالبته امير با يه نگاه کارى ميکرد که نه تنها خودشون بلکه جدوابادشونم از خجالت خودشونو خيس کنن.....اخه من کم کسى نبودم!چطور به خودشون اجازه ميدادن بيان جلو!!!
ساعت حدوداى سه نيمه شب بود.منم عين خرس پاندا تو چرت بودم!
من هميشه دختر خوب مامانم بودمو راس ساعت ده شير خورده و مسواک زده و جيش کرده تو رخت خوابم بودم....کى تو عمرم ساعت سه خوابيدم که اين دفعه دومم باشه؟!
به امير اشاره کردم خسته شدم.اونم سرشو تکون دادو کمکم کرد بلندشم.رفتيم سمت فربد که چهار پنجتا زن دورش کرده بودن!با يه پوزخند به زنا نگاه کردم و گفتم:خوشحال شدم جناب هوشنگ.شما که سرتون گرمه....من احساس خستگى ميکنم.اومدم خدافظى.
کمر يکى از زنا که تو دستش بودو سريع ول کرد اومد سمتم:کجا عزيزم.هنوز تموم نشده!
-خيلى منون جناب هوشنگ.شما به کارتون برسين.
جورى وانمود کردم که يعنى بهم برخورده.پشتمو کردم و رفتم سمت در.اونم عين زن ذليلا پشتم ميومدو مدام عذر خواهى ميکرد.خيلى حال ميده محلش نذاشتم و اونجاش سوخت!امير پالتومو گرفت.پوشيدم.همون لحظه عسگرى اومد جلوم.جلو چشم فربد دست داد بهم و گفت :خوشحال شدم بانو....اميوارم بازم سعادت داشته باشم ببينمتون .
خنديدم.حتما چرا که نه.ميتونى شيوا صدام کنى.اينجورى سخته.
زير چشمى به فربد نگاه کردم....اى ول سرخ شده بود!
عسگرى گفت.عاليه شيوا جان .توام منو پدرام صدا کن.دلم ميخواد هر روز ببينمت.
فربد که ديگه تحملش تموم شده بود گفت:نه...شيوا وقت نداره.تازه فردام اينجاس.قراره راجع به کار صحبت کنيم.
با لبخند برگشتم طرفش:تو همون اتاق مطالعه؟
از خنده من انگار خيالش راحت شده باشه.نزديکم اومدو دستشو انداخت دور کمرم:اره...همونجا!
ضدم تو برجکش:نه...ممنون....ديگه لازم نيست.شايد از همکارى باشما پشيمون شده باشم!!!!!
بالاخره اونشب و ماجراهای مزخرفش تموم شد.
تو ماشین دیگه حواسم به امیر نبود.پالتومو کندم و چشامو بستم.آخه این دیگه چه جورشه!؟شنیده بودم بعضی از مامورا واسه ماموریت دست به یه کارایی میزنن ولی دیگه نه تا حد ماموریت من!
اگه مامانم بفهمــــــــــــــــه!
امیر هی پشت هم سرفه میکرد و سینشو صاف میکرد.هی شیشه رو میکشید پایین نفس عمیق میکشید و سردش میشد دوباره شیشه رو میکشید بالا!عصبانی شدم سرمو بلند کردم ببینم چه مرگشه دیدم واویلا !انگار مایو تنمه!اصلا دیگه حواسم نبود که مردا اصلا کنترل رو خودشون ندارن!اونم اینجور مواقع!این بیچارم خیلی به خودش فشار آورده تا الان....
پالتومو انداختم رو پام.دیدم باز داره عز و جز میکنه....دیگه زدم به سیم آخر:اه دیگه چه مرگته؟این همه حوری پری اونجا دیدی بس نبود؟
سرشو انداخت پایین و با یه لحن عصبانی غرید:اونجا عده زیاد بود.اینجا جز منو شما شیطونم هست.اگه لطف کنین از تو نقشتون بیاین بیرون . پالتوتونو بپوشین ممنون میشم.وگرنه نمیتونم در رابطه با کنترل رفتارم قولی بهتون بدم.آخه صبر منم حدی داره!
خدایی از جذبش ترسیدم.خب حق داره بنده خدا.منم نمیدونستم انقد بی جنبه تشریف دارم!
دیگه تا خونه حرفی نزدیم ولی به محض رسیدن انگار از زندان آزاد شده باشه سریع پرید بیرون!
به خاطر مطمئن شدنمون ازینکه کسی مارو تعقیب کرده باشه درو واسم باز کرد.
منم رفتم تواون اتاقه و پریدم تو حموم.اون ماسماسکای روغنی بدجور رو پوستم سنگینی میکرد.باید بهم حق بدین.تنها لوازم آرایشی مورد استفاده من کرم مرطوب کننده و کرم ویتامین Aواسه لبم بود!!!!
وقتی حمومم تموم شد رفتم جلو آیینه.این من نبودم.عکس توی آیینه ریحانه محمدی نبود.شیوا عالمی بود.و منم این شیوا عالمی رو دوست نداشتم.من ریحانه رو دوست داشتم.
خدا یعنی کی میشه این ماموردت کذایی تموم شه؟اصلا نمیشه بهش گفت ماموریت!تا اینجاش که خاله بازی و عروسک بازی بود!
لباس قشنگارو پوشیدم.معلوم نیس واسه این ماموریت خاله بازی سرهنگ چقدر خرج رو دست دولت گذاشته!
پریدم رو تخت نرمو گرمم و خودمو ئاسه یه خواب رویایی آماده کردم.ولی مگه این خواب رویاییه میومد؟؟؟؟؟
............
صبح با صدای قوقولی قوقوی همسایمون زیور خانوم اینا بیدار نشدم خداروشکر!
آخه تو ماموریت بودم خیر سرم !تو یه خونه ویلایی تو یکی از محله های اعیون نشین تهران خراب شده ی آلوده!
الی جون بیدارم کرد.
بهم گفت باید آماده شم واسه قرار با هوشنگ.امیر با اصرار زیاد هوشنگ مثلا به زور قبول کرده البته من به زور راضی شدم مثلا!!
خدا این یکی رو به خیر کنه...
مثل دیروز آماده شدم.هوا بس ناجوانمردانه سرد بود ولی پالتو پوسته عجیب گرم بود.
خدارو شکر ماجرای گرمای من اتفاق نیوفتاد.آخه مانتو تنم بود ، نه لباس شب!!!
رسیدیم به همون خونه.امیرم مثل کوه پشتم بود!
رفتیم داخل.فربد اومد استقبال و بهم دست.چندشم شد ولی چاره نداشتم.
فربد با خنده گفت:ترسیدم حرف دیشبت جدی باشه و نیای.
دماغمو گرفتم بالا:حرفم جدی بود ولی امیر خیلی اصرار کرد.آخه از پدرام خوشش نیومد!
فربد نگاه جدیشو به امیر دوخت:هرچند که در حد من نیستی ولی ازینکه شیوارو متقاعد کردی باید ازت تشکر کنم.
امیر سرشو خم کرد ولی هیچی نگفت.
فربد دستشو گذاشت پشتم و رفتیم سمت همون اتاقه.میخواست درو رو امیر ببنده که امیر گفت:بانو!
منم گرفتم که ایندفعه تنها شم کارم ساخته است!
با ناز گفتم:هان؟بیا دیگه!
یهو انگار فربد رو گاز گرفتی داد زد:نه.....یعنی چیزه!میخوایم حرف خصوصی بزنیم....نمیخوام کسی مزاحممون باشه.
یه نگاه خر کننده هم مثلا کرد.ولی خبر نداره من خودم ذغالم!
گفتم:امیر که غریبه نیست.تازه باید باشه.لازمش دارم.
سریع رفتم تو که دیگه حرف نزنه!
که موفق هم شدم.امیرم با لبخند اومد تو.سریع نشستم و امیر فلک زده مثل همیشه چشتم ایستاد.
فربد هم الکی لبخند میزد.فکر کنم تو دلش منو خفه کرده بود.البته قبلش امیرو تیکه تیکه کرده بود!
گفتم:خب جناب هوشنگ عزیز.میدونی که کار من چیه.من رو کارم خیلی حساسم.کار من ریزه کاری زیاد داره.واسه همینم با هرکسی کار نمیکنم.
فربد تند تند سرشو تکون داد:آره آره میدونم.واسه همینه که اصرار دارم باهات کار کنم.کارت درسته.خورده شیشه نداره.تمیز کار میکنی.منم خوشم اومده.
_خوبه.پس قرتر داد تمیزم میخواد لابد؟
هول شد:نه نه...حرف خودت واسه من سنده.پس حله؟
_آره حله.
بلند شدم:پس من میرم دیگه.کارات اکی شد یه زنگ بزن.منم میرم مقدمات کارمو آماده کنم.
اونم که بلند شده بود گفت:خوبه.باشه.با اینکه دلم میخواست بدون مزاحم (به امبر نگاه کرد)گپ بزنیم.ولی شما مایل نبودی.
خندیدم:آره باشه یه وقت دیگه.الان زیاد سرحال نیستم.یه موقعیت بهتر بیشتر گپ میزنیم.
یه چشمکم لحاظ کردم که خر کیف زد!
بیرون رفتیم تا نشستیم تو ماشین امیر زد زیر خنده:خیلی باحالی بابا.تنها کسی که زود همه علامتای منو میگیره تویی.از کجا میفهمی منظورم دقیقیا چیه؟؟باورت میشه فکر میکردم الان نمیفهمی چی میگم با یارو میری تو و ...
_باشه بابا.من نمیدونم چرا میگیرم.ولی میدونم انقد تابلو علامت دهی میکنی که الاغم بود میفهمید.
عجب حرف ضایعی زدما!
همون لحظه موبایل من زنگ زد.امیر گفت بزار رو پخش صدا.
_بله؟
_شیوا جان فربدم.یادم رفت یه چیزی بگم.میخواستم دعوتت کنم واسه جمعه باهام بیای اسکی.میای؟
با تعجب به امیر نگاه کردم./فت ببپرس چرا.
_خب میشه بپرسم دلیل دعوتت چیه؟حرف دیگه ای مونده؟
امیر به نشونه تائید سرشو تکون داد.
_راستش فقط یه دعوت معمولیه.تا اونموقع هردو کارامونو راست و ریس کردیم.دیگه قطعی کنیم و شروع کنیم به کارمون.این قرار اسکی هم تفریحه هم بهونه آشنایی بیشتر و هم یه پ
گپ عالی وسط برف.چی میگی؟قبوله؟
نگام به امیر بود.امیدوار بودم بگه نه.ولی گفت قبول کنم.
نفهمیدم چی به فربد گفتم.ولی به محض اینکه قطع کردم جیغم رفت هوا:چرا گفتی قبول کنم؟من اسکی بلد نیستم.گند میزنما!
خندید:نترس.تا جمعه پنج روز وقت داری.تمام پنج روزو باهات کار میکنیم.بقیه کارارم بسپر به ما.فقط تمرکزتو بزار رو کارایی که ضایع نکنی.
خوبه والا.تو عمرم رنگ پیست اسکی رو ندیده بودم.حالا پنج روزه باید حرفه ای شم!خدا بعدیشو به خیر کنه!
.....
آقایی که شما باشی یا خانوم باشی هیچ فرقی نداره!اصل داستانو بچسب!!!
آقا از همونجا رانندهه دور زد رفتیم سمت منیریه.یه ست کامل امیرخان لوازم اسکی پیاده شد!
من که چیزی سر در نمی اوردم.امیرم سپرد به فروشنده.اونم نه گذاشت نه برداشت هرچی جنس گرون رو دستش مونده بود انداخت به ما.
کارمون تو مغازه که تموم شد سره خرو کج کردیم سمت توچال.
حالا چه وقت توچال رفتن بود آخه.من گشنمه!
به امیر گفتم:اگه واسه تعقیبمون مامور گذاشته باشه چی؟ضایع میشیما
_نترس.سه تا ماشین اسکورتمون میکنن.کسی دنبالمون نیس.
شونه بالا انداختم:خود دانی
انگار نگران شد.با موبایلش اس ام اس داد.
بعد چند ثانیه جوابش اومد!مرسی سرعت ایرانسل!!!!!!
خندید:نگرانم کردیا!بچه ها میگن امنه.خبری نیس.
چه میدونم حالا!امنه...انگار میخوایم دزدی کنیم.سرهنگم زیادی بزرگش کرده!!!
تو ماشین نزدیک توچال امیر گفت همینجا اینارو بپوش.امیدوارم استعداد داشته باشی.باید زود یاد بگیری.
ددم وای!!!!!
لباسایی که واسم خریده بود برداشتم.انقد قشنگ بودن!!
ست صورتی مشکی.با عینک مشکی و کلاه بافتنی صورتی.
رسیدیم.وای که چقد سرد بود!!!
ولی خیلی قشنگ بود.همه جا سفید و صاف.انگار بستنی گنده بود!!
همه گروه گروه اومده بودن.زیاد شلوغ نبود.شاید بخاطر اینکه اول هفته بود!!!
رفتیم با امیر یه جا که خلوت تر و سطح زمینش صاف بود.امیرم لباس اسکی پوشیده بود.یه دست مشکی.عین خشم شب!!!!
چوب اسکی هایی که خریده بودیم انداختیم زمین.امیر رفت با یه آقاهه برگشت گفت مربیه!!
خلاصه که با کمک استعداد بی نطیر من تا ساعت چهار بعد از ظهر یه تنه تمام اصول اولیه اسکی رو یاد گرفتم.
ناهارم نخوردیم.دیگه آخراش صدام درومد:امیر ترخدا دارم میمیرم از گشنگی.بسه دیگه.
_باشه.فردا صبح زود باید بیایم بری تو پیست.
واااااااااااااااای.حالم به هم خورد.عجب غلطی کردم پلیس شدم!!!
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 86
بازدید ماه : 255
بازدید کل : 48793
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1